داستان اجبار عاشقی پارت یک🐣
سلام دوستان گل😂
خوبید؟؟؟🥺🍡
خب خب خب داستان آوردم عجب داستانی😌😂
شوخی میکنم شما ها باید بپسندید 🙃🫐
اگه خواستید بگید معرفی بزارم😙🍇
بفرمایید پارت یک🥺💛
دفتر رو روی میز انداختم چقدر زندگی مردم عجیبه پر از کینه و عشق... مثل همیشه مشغول جمع کردن کیفم شدم معمولا بیشتر از ساعت کاری می موندم ولی الان اصلا راه نداشت داشتم از خستگی جون میدادم در اتاقمو باز کردم بلافاصله چهره رنگ پریده الیا اومد جلو چشمام چپ چپ نگاش کردم
-چته؟ زهر ترک شدم
خندید
- به من چه رئیس ساعت ده شبه خوب از ساعت پنج صبح بیدارم
چشم قره ای بهش رفتم و در حالی که تو صدام جیغ موج میزد گفتم
- الیا چند بار بهت بگم منم رئیس صدا نکن
داشت میخندید و همین منو حرص میداد دستشو گرفتم و کشون کشون بردمش سمت در
- ول کن مری غلط کردم
- کسی که خسته باشه مزه نمی ریزه پس خفه
کلید و تو در چرخوندم و بردمش سمت ماشین
- مزه زیر از اونجایی که خسته نیستی رانندگی با تو عه
- پشیمون ت میکنم
-دستت درد نکنه
از گوشاش دود بلد میشد رو صندلی شاگرد نشستم به دو ثانیه نکشید سرعت ماشین رفت بالا ،بالا رفتن سرعت ماشین همانا جیغ زدن منم همانا
- ا...الیا
بیشعور همینجوری به ریش سفید من میخندید منم داشتم میمردم میدونستش به سرعت حساسم پاشو بیشتر رو پدال گاز فشار میداد چشمامو محکم روی هم گذاشتم و دستامو رو صندلی فشار دادم چند ثانیه طول نکشید که صدای جیغ چرخهای ماشین و صدای مهیب برخورد فلزات باعث شد رنگ از سر رو صورتم بپره
به الیا نگاه کردم دست کمی ازم نداشت جرات نگاه کردن به جلو رو نداشتم ولی چاره ای هم نبود دستای لرزون مو به سمت در بردم و باز کردم
همزمان یه پسر و دختر از ماشین پیاده شدن و نگاشون رو ماشینشون ثابت موند حق داشتن نصف ماشین رفته بود چراغهای جلو شکسته بودو همه ا ش پخش زمین بود
________________
تمام رفت🥺
متاسفانه دیگه بلاگیکس اجازه بیشتر نوشتن نمیده :/
پارت بعد مجانیه🥺🍇
کامنت یادتون نره😄❤️🩹
خدافظ عزیزای دلم🫂