داستان حقیقت زندگیم پارت اول

Alya Alya Alya · 1401/06/15 15:32 · خواندن 2 دقیقه

سلامم 😂💕

آموزش رو دیدید؟🥲🤍

خوب بود؟😂

خب داستان رو نوشتم ولی این رو یه مقدمه در نظر بگیرید😁🤍🙏

بفرمایید🥺

(قوانین نویسندگان رو گذاشتم تو ادامه مطلب پست ثابته😁)

صدای گریه ...یه دختر که اشتباه بدنیا اومده ...من که یادم نیست ولی خوب میدونم که اشتباه بدنیا اومدم ...بزارید بریم به جایی که یادمه اولین خاطره ... 
صدای داد توی خونه پیچیده .... و باز هم دعوا .... شکستن شیشه ... گرفتن گوش و خاموشی 
همه خاطراتم همین شکلی هستن ...
صدای خنده و بازی تق تق قابلمه ها باز هم. انگار اتفاقی نیفتاده .... اشتباه میکنید همیشه یه اتفاقی می افته به پسری الان تنها همبازیم بود خیره شدم چقدر دل بزرگی داشت ... با اینکه پسر بود همیشه باهام بازی میکرد اونم چی ؟ خاله بازی نمی‌دونم اون چه گناهی داره یه بین سه تا دختر بدنیا اومده و الان مجبوره با دختر عمه اش خاله بازی کنه؟شاید همون پسر باعث شد من عادت های دخترونه ام رو کنار بزارم و سخت تر بشم ‌...
دردی که تو بازوم پیچید...دوباره چکیدن اشک از چشم...با کمترین توانم به سمت اتاقم دویدم ... آستینم رو بالا دادم و به بازو هام که بر اثر نشگون های مادرم کبود شده بودن نگاه کردم ..دوباره سر چی؟ چی رو سرم خالی کرد؟... یادم نیست...توی پنج سالگی ... چطور یادم باشه؟..
صدای گریه و زاری هق هقی که خونه رو پر کرده بود ... رفته؟ چرا گوشیش رو نبرد؟!...این حرفی بود که ب شکایت از پدربزرگم به مادرم میگفتم ...اونم با این حرفم گریه میکرد.‌.. برای یه بچه شش ساله درک رفتن عزیز ترین کسش سخته ...اون موقع نمی‌فهمیدم کسی که رفته نمیتونه گوشی با خودش ببره ...مگه چند سالم بود؟
_________

چطور بود؟🥲😂

فقط مقدمه بود🥺

فعلااااا😂🤍